همپرسه با افلاطون
یک کرم کوچولو توی یک گیلاس زندگی میکرد. یک روز، یک نفر آن گیلاس را گاز زد. چشمش که به کرم افتاد، از ترس گیلاس را روی زمین انداخت. کرم با خودش گفت: «وای! فکر میکنم که خیلی بزرگ و ترسناک شدهام!» و آرامآرام رفت تا برای خودش یک خانة بزرگ بزرگ پیدا کند. چند روز پیش که این داستانک را در مجلة دوست خردسالان، برای هدی میخواندم، دیدم این داستان بیش از اینکه به درد هدی بخورد، توصیهای است به بسیاری از ما بزرگ!سالان.
با آقای اخوی حفظه الله از تجریش به شهر رهسپار بودیم در راه با شوفر صحبت کردم معلوم شد ایشان مسیحی میباشند. من گفتم: شما نماز هم میخوانید و به کلیسا میروید؟ گفت: ما اهل رفتن به کلیسا نیستیم، کشیشها مردمان بیربطی هستند و شروع کرد به فحشدادن به کشیشها که متکفل امور کلیسا هستند. من گفتم: شما به آنها چه کار دارید، شما برای راز و نیاز با خدا چرا به کلیسا نمیروید؟ گفت: فعلاً ما جوانیم و باید بخوریم و بنوشیم و عیش کنیم، پیر که شدیم رو به خدا میرویم. گفتم: باید توجه به خدا از جوانی شروع شود والا پیر هم همان جوان بیمبالات است که بزرگ میشود.
* راوی داستان بالا آیتالله حاج شیخ مرتضی حائری(رحمه الله علیه) است (سر دلبران، به کوشش رضا استادی، ص 138).